شنبه ۲۲ خرداد ۰۰
باید تو یه مسیر حرکت کرد، من خیلی وقته که نمیدونم کجام و دارم چیکار میکنم، از ناراحتیه این موضوع میتونم دق کنم، هزار تا فکر تو سرمه و در عین حال مغزم خالیه خالیه و دچار فلج فکری شدم، دارم گریه میکنم، دلم برا خودم میسوزه، دارم نابود میکنم زیر اینهمه فشار...جواب کرونام هم اومد ، منفی بود. اما کماکان حس چشایی ندارم سرفه هم میکنم !!
- کار و تدریس
- درس ها و پروژه ها و امتحانام
- علی و ازدواج و دوستی..ترس از آینده باهاش و اخلاقاش...ترس از بی علاقگی های گهگاهیم بهش
- امیرحسین و دیدار غیر منتظرش امروز
- بحثای توی گروه همکلاسیای احمقم
- تفریح و بیرون رفتن از خونه که شده صفر
- اینستا و مجازی
- گرونی و وضغ گوهِ مملکت و سیاهی و نا امیدی
- استرس و بیماری هایی که در پی این استرس دچار شدم
- نیازم به تقویتِ زبان عمومیم...
- فکر رفتن ازینجا با وجودِ دست خالیم...
- فکر ریسرچ و مقاله و کنفرانس...
- خانوادم و محدیت هاشون برام...
- علاقه هام..عکاسی و ادیت و فریستایل فوتبال...ک دارن نابود میشن
- تغذیه و وزنِ به شدت کمم...
- خستگی..
- بی پولی
- مامانمینا و مشکلاتشون با خانواده هاشون
همه اینا اینروزا مغزمو دارن میگان...
دیگه نمیدونم چی میخوام...
نمیدونم کجام و دارم کجا میرم....
فقط میدونم دلم میخواد با یه آدم جدید حرف بزنم...یکی که بتونم بی پرده از بدبختیام بش بگم و کمکم کنه راهنماییم کنه بهم بگه چیکار کنم...چون مغز خودم دیگه کار نمیکنه....
ولی...
کسی نیس...
باورم نمبشه این بیست سالگی ای بود که وقتی 14 سالم بود اینهمه منتظرش بودم...
_____________________________________
- باید سعی کنم فکر کنم غر بسه...
- چیزای ایده ال ذهنیم:
- باید به علی جواب نه بدم و تموم کنم باش همه چیو
- امیرحسینِ اوشکولم که گور باباش
- از تمام گروهای کلاسی که ضروری نیستن هم لفت بدم و تلگرامو اینستامو خلوت کنم
- یه برنامه واسه بعضی شبا داشته باشم که برم بیرون یه قدمی بزنم با یکی...نمیدونم با کی...ولی خوب نیس اینهمه خونه نشینی
- موضعمو در مقابل اینستا مشخص کنم
- باید راجع به استرسم با خودم حرف بزنم...باید به خودم کمک کنم...مطالب علمی و مفید بخونم و گوش بدم راجعبش..نباید بذارم انقد افسار گسیخته نابودم کنه...تا سال دیگه معده نخواهد موند برام با این وضع
- فکر مقاله نوشتن رو فعلا این چن ماه بذارم کنار تا سطح زبانم رو به یه حد بهتری برسونم بعد...
- واس زبان هم باید یه برنامه روزانه بریزم مثه همون کاری که قبلا میکردم
- کلاسام و تدریس رو باید تایمر بذارم براشون زیاده از حد وقت نذارم فعلا واس اماده کرد مطالب کلاس..من زیاادی وقت میذارم و تمرکزمو جای تدریس بذارم رو این که چجور انگیزه بدم بهشون و ارتباط خوبی داشته باشم باهاشون...و به هیچ وجه به خاطر تدریس از تایم درس خوندن و غذا خوردن خودم نزنم...
- خانواده و محدودیت هاشون رو هم با رسیدن به یه درامد و استقلال مالیِ بهتر میشه ازبین برد
- ولی با همه اینا...دلم واس علی میسوزه و از خودم بدم میاد که دارم اینهمه بازیش میدم...کاش همون شبِ لعنتی تموم کرده بودم باش...تقصیر خودش بود....منم سست اراده...هم دلم میخواد با یکی باشم هم میترسم از مشکلاتِ بیشتر....از منت..از ناراحتی...از دعوا...از خسیس بودن...از انتظاراتِ ناخوداگاهم...از بی میلی و بی حسی...ازینکه با صداش حال نمیکنم...از از دست دادن آزادی و هزار برابر شدنه مسئولیت ها تو این سن...از فاصله سنیم با علی....حق دارم نگران باشم...اما الان تقریبا پنج ماه میگذره درست نیس اینهمه دارم معلق نگهش میدارم...نمیتونم تصمیم بگیرم راجبش من اشتباهاً زیادی تو نقش یه عاشق فرو رفتم...حماقتِ همیشگی...
تدریس خیلی سخته...
واقعا دارم اذیت میشم...گاهی میگم شاید این شغله مناسبی برای من نیست...
پس اگه این نیس پس چی مناسبه؟