Diary of Someone

(............)

در بابِ روابــــــــط Xxx

آدمای جدید وقتی میان تو زندگی با خودشون حس های جدید میارن، 

اگر هزار بار عاشق هزارتا آدم مختلف شده باشی و با هزارتا آدم مختلف هم خوابیده باشی و هزارسال باهاشون زندگی کرده باشی بازم یه آدم جدید وجود داره که حس متفاوتی رو بهت منتقل میکنه، حسِ کششِ متفاوت..شاید بشه اسمشو عشق که نه...همون "کِشش" بهتره...حس تازگی، حس شور، علاقه اشتیاق، بی‌تابی، و حتی گاهی دلتنگی، هرچی بیشتر باهاش راجع به حست حرف نزنی بیشتر براش حریص تر میشی، بیشتر حس درونیت فوران میکنه، هی میگی دستشو بگیرم، نگیرم، بگیرم، نگیرم، آخرش یه چیزی میگی که بهش بفهمونی باید دستشو بده، و اون لحظه‌ست که او حس کوفتی درونی تمام وجودتو به آتیش میکشه، دیگه اطرافتو حس نمیکنی، متوجه نیستی توی فیلمی که درحال تماشاش توی سینما هستید چی میشه، فقط دعا میکنی فیلم دیرتر تموم شه تا بیشتر دستشو بگیری، انگار میخوای زمان موقف بشه، چرا حس های خوب انقدر کوتاهن و بدبختی های انقد طولانی در پیش فرض زندگی ان؟ (مثه همین فیلمِ اصغر فرهادی)...


وقتی به یه شهر قشنگ سفر میکنی فقط قشنگیاشو میبینی، لذت میبری چون حس کنجکاویت داره ارضا میشه، حس جدید بودن، نو بودن، زنده بودن، تازه بودن، همه اینا باعث میشه از عمق وجودت لذت ببری، اما همین که شروع کنی و توی اون شهر زندگی کنی تازه چاله چوله هاش به چشمت میاد، گیر کردن لوله فاضلابش، مردمِ بدجنسش! رابطه هم همینه، اولش همه چیز جدیده و فقط میخوای بری توش، میخوای برای همیشه مال خودت باشه، اما غافل از اینکه این حس های قشنگ موندنی نیستن، وقتی بری توش، صرف گذشت سه-چهار ماه دیگه نه با گرفتن دستش حس خاص و خوبی بهت منتقل میشه نه برات مهمه بودن و نبودنش، میشه یه آدمِ به شدت عادی و معمولی برات، تازه این در حالتِ خوشبینانشه. احتمالا حتی شروع به دیدن عیب و ایراداش کنی، روز ب روز بیشتر ازش منزجر شی، ب جایی میرسه که فقط میخوای ازش فرار کنی و دنبال یه حس خوب میگردی...تاااا...آدم بعدی رو پیدا کنی...دوباره این چرخه کذایی شروع میشه....


اینجا نیومدم بنویسم که درست یا غلط چیه، اما اومدم این حقیقت رو بدون هیچ قضاوت، دروغ ، ادعا یا شعاری بنویسم، به عنوان کسی که بی قید و بند فقط تجربه کرده.


الان توی رابطه ای ام که دیگه بهم حس خوبی نمیده...وقی دستشو میگیرم ذوق مرگ نمیشم، حتی وقتی باهاش خوابیدم هم همینطور، یه آدم عادی شده که انگار باید همیشه باشه کاریشم نمیشه کرد با همه خوبی و بدی هاش، مثه در مثه کمد مثه دیوار مثه گلدون و صندلی...

و اما خب سینما رفتنِ امروز...چرخه‌ی کذایی....

اما...چرا کذایی؟؟ چون تو گوشمون خوندن که وقتی با یک حال نمیکنی باهاش بسوز و بساز و اگه نسوزی و بسازی تو یه خائنی...

در حالی که درواقع گوه خوردن...

من میخوام زندگیم پر از خوشی های کوتاه باشه...پیش فرص رو نمیتونم عوض کنم ، افزونه ها رو که میشه کم و زیاد کرد...

زندگی واهی تر و بی بنیاد تر از چیزیه که شجاعت شکستن تابو هاشو نداشته باشی...


من که هنوز به اون درجه معراج نرسیدم ولی اره ... دوس داشتم نمیگرفتم اون عذاب وجدانِ مسخره رو سر گناهی ک نکردم

۰ ۳
I’d rather be hated for who I truly am than loved for something I’m pretending to be
Erfan Bayan