Diary of Someone

(............)

افسرگییع !

22 سالمه...همش سر هرچیز کوچیکی گریه میکنم، گاهی وقتا حتی نمیدونم دلیل گریه کردنم چیه، نه ارتباط خوبی با دوستام دارم نه با دوسپسرم، هیچ انگیزه ای برای اینکه به خودم برسم ندارم، هیچ هدفی و اگیزه ای برای صبحا بیدار شدن ندارم، از عالم و آدم فراری ام...خیلی کم پیش میاد از خونه بیرون برم...غذا خوردنم افضاحه، گاهی حتی وقتی دارم از گشنگی میمیرم هم نمیتونم چیزی بخورم، خیلی لاغرم و از اکثر خوردنی ها بیزارم، اصن نمیتونم به مسائل درست فکر کنم و تصمیم بگیرم، از خودم بیزارم، از کارام رفتارام از ظاهرم، همه چی.... مامانم خیلی دوسم داره و باهام خوبه، دوسپسرم هم همیطور....اما هیچکدوم حالمو خوب نمیکنن... همیشه انگار عزادارم و غمگین، اصن نمیتونم شاد باشم، هرموقع شادم جوریه ک انگار دارم اَدا درمیارم..و بعدش از خودم بدم میاد به خاطر اون تظاهر دروغی... صدتا درد و مرض جسمی دارم اما حتی انگیزه ای ندارم برا درمانشون برم دکتر...اعتماد به نفسم خیلی کمه...هم درس میخونم هم کار میکنم(دورکاری) بیرون نمیرم زیاد...تنها جایی که خوبم و به خودم حس خوبی دارم کلاسای دانشگاهه چون درسم از همه بهتره...تنها انگیزم واس درس خوندن اینه که بهتر از بقیه باشم و نمره هام کم نشه..وگرنه هیچ هدف تحصیلی خاصی ندارم...خیلی دلم میخواد به مهاجرت فکر کنم اما انقد خودمو ضعیف میدونم که غیرممکن میدونمش این اتفاقو...با بابام رابطه خوبی ندارم، هیج وقت نداشتم، اون همیشه با من خوبه ظاهرا اما در کل هیچ وقت باهاش هیچ مکالمه خاصی نداشتم، ازش خوشم نمیاد در کل.... دوسپسرم 13 سال ازم بزرگتره... اما فک نکنم مشکلم باهاش ب خاطر فاصله سنیمون باشه چون با دوسپسرای قبلیم هم همین شکلی بودم...با پسرای هم سن و سال خودم نمیتونم کنار بیام، هیچکدوم فازشون به من نمیخوره...این پسری که باهاشم پسر خوبیه، اما گاهی حس میکنم رابطمون زیادی سکسی شده و هیچ چیز قابل اشتراکی غیر سکس نداریم با هم...گرچه خیلی دیر ب دیر همو میبینیم...سکس هم کلا دوبار انجام دادیم (سکس کامل به اون صورت نه) که اونم هیچ وقت نتونس ارضا کنه منو..اما خودش هربار میشه... و جفتمون حس خوبی نداریم ب این موضوع...حرفا و چت هامون همش حول روزمرگی و احوال پرسی و  دوست داشتن و دلتنگی و سکس میچرخه...وقتی همو میبینم هم حرف خاصی نداریم با هم برای گفتن...اون همیشه سرش شلوغه و سرکاره...زیاد با هم بیرون نمیریم... جفتمون وقت نداریم...صدبار تاحالا باهاش کات کردم اما باز برگشته بعد چند وقت...پسر بدی نیس...اما...خب دیگه...هرموقع باش چت میکنم بیشتر افسرده و دپرس میشم...کلا با هیچ پسری تاحالا نتونستم رابطه خوبی داشته باشم...اینو دوسش دارم اما نه اونقدا...با تیپ و ظاهرش چندان حال نمیکنم..نکه بدم بیاد...اما اونقدم جذاب نیس برام...یه مقدارم خسیسه...و نسبت به هر انتقادی مثه دیوار عمل میکنه نه بهش برمیخوره نه ناراحت میشه نه سعی میکنه که درستش کنم...یه مقدار هم باش رودرواسی دارم...هرموقع باهاش چت میکنم حس خوبی ب  خودم پیدا نمیکنم، درواقع حس بد ب خودم پیدا میکنم....هیچ حس عشقی نسبت به هیچکی تو وجودم نیس.... فقط روی یکی از پسرای کلاسمون و یکی از استادامون و یکی از دوسپسرام (اولین دوسپسرم که خیلی عاشقش بودم) کراش دارم..و همیشه به اینکه باهاشون باشم فکر میکنم... فردی که الان باهاشم حرف از ازدواج هم خیلی میزنه...میخواد ک زنش شم..یه بارم مامانش صحبت کرد با مامانم..اما میدونم ک ازدواج باهاش اشتباه محضه... ده ماهه که با همیم کلاً چن بار فقط شام و ناهار دعوتم کرد یه بارم برام یه شاخه گل گرف...یا بارم یه دونه ازین ماسماسکا ه ب کیف اویزون میکنن :/ ...روز تولم هم چون با هم کات بودیم چیزی نگرف...بقیه مناسبت ها هم هیچی...کلا خسیسه و فکر به اینکه چیزی بخره نمیاد تو ذهنش...حتما باید مستقیم یه چیزو بهش بگی تا بگیره....اون شاخه گل هم خودم بهش گفتم تا گرفت...تاحالا با هم سفر نرفتیم چون همیشه کار داره بیرون رفتنامون هم در حد دو سه ساعته دور زدن تو ماشین یا یه چیزی خوردنه....خیلی اوقاتم اصن چیزی نمیخوریم فقط مثه دوتا مجسمه میریم دور میزنیم و برمیگردم خونه... هیچ دلیل خاصی ازینکه باهاشم ندارم...هستش دیگه....نمیتونم بهش احساسات واقعیمو بگم هسچ وقت...چون دلیلشونو نمیدونم... دلیلشونو هم گاهی میدونما اما دلم نمیاد به اون بگم که دلیلش اون و کارا و شخصیته اونه...اخه کلا خیلی مهربونه با من، .... اما کلا راحت نیستم باهاش... رابطم باش یه جوریه که باید خیلی شیک و پیک باشم انگار و بدون خطا و معذب میشم اگ اتفاق شرم اوری بیوفته...کلا خیلی با گارد همیشه حرف میزنم باهاش...احساس میکنم هیچ درکی از من نداره حتی وقتی حرف میزنم...من وقتی زیادی ناراحت میشم دست چپم تیر میکشه...وقتی به اون فکر میکنم یا باهش چت میکنم بیشتر از هر وقتِ دیگه ای دستم تیر میکشه و گریه میکنم با اینکه هییچ دعوا و بحثی هم صورت نگرفته....خیلی اوقات شروع میکنم برا زندگیم برنامه ریزی و هدفگذاری میکنم اما هیچ وقت بهش عمل نمیکنم.... بریدم دیگه

۰ ۱
I’d rather be hated for who I truly am than loved for something I’m pretending to be
Erfan Bayan