Diary of Someone

(............)

اوضاع خیلی خیته

نمیدونم چرا نمیتونم به خودم اهمیت بدم، چرا نمیتونم برای خودم ارزش قائل باشم، چرا نمیتونم برای خودم وقت بذارم، سوالی که اینجا پیش میاد اینه که واقعا «نمیتونم» یا «نمیخوام» ؟ 

اگه نمیتونم چرا نمیتونم.

اگه نمیخوام چرا نمیخوام.

خیلی لاغر شدم، دندون هام داغونه، نیاز به دکتر تغذیه و دندون و روانشناس دارم، هیچی غذا نمیخورم، حموم هفته ای یه بار، موهای بدنم هم نمیزنم، وضع خوابم افتضاحه، دیر میخوابم زود پامیشم، همش کابوس، همش خستگی و کوفتگی و سرگیجه، اصلا روی هیچی نمیتونم تمرکز کنم خوب...

خلاصه ک...

اوضا خیلی خیته




۰ ۰

چهار سال قبل....چهار سال بعد.‌‌.

شاید اگه محمد ، همسایه طبقه بالاییمون، رو همون چهار پنج سال پیش که عاشقش شده بودم اگه همون موقع  باهم بیرون میرفتیم و حرف میزن شاید میتونستم عاشقش بشم.

اما الان یکم دیر بود،و من خیلی عوض شدم، و اون هم اصلا اون چیزی نبود که مورد پسندم باشه.

در رابطه با استادمون برعکسه....شاید اگه من یکم سنم بیشتر بود الان و تجربه‌م بیشتر بیشتر میتونستم اونو علایقشو دوس داشته باشم و همو متقابل بفهمیم....

لعنت به این حس ها که و اتفاقا که هیچ وقت به موقع و به جا نیستن....

۰ ۰

استادِ محبوب

چن هفته‌س بچه ها دارن برنامه ریزی میکنن برای یکی از استادای محبوبمون جشن بگیرن کلاسش هی یا کنسل میشه یا چهارشنبه به تعطیلی میخوره😂 داره میشه یک ماه که استادمونو ندیدیم😂 فردام که به خاطر الودگی هوا تعطیله😂 لازم به ذکره که این استاد همون کراش منه، من راضی ام تعطیل شه چون خیییلی کار دارم....و فکرم مشغوله.


۰ ۰

فکر دونی

با مهرداد ک تموم کردم دیگه با کسی نرفتم تو رابطه...

بعد از چندین سال این دو ماه اولین باره که اینهمه سینگل موندم

جالب نیس ولی بد هم نیس

خیلی بی اعصاب شدم

علی رو زدم بلاک کردم چن روز پیش

البته امروز دلم سوخت و از بلاکی درش اوردم

میخوام بشیتم برنامه ریزی بکنم برای کارام

باید ب مهدی زنگ بزنم

دیروز رفتم نفیسه رو دیدم

ملاقات بی نتیجه ای بود

اینروزا روی استاد نمایشنامه‌مون کراش زدم...

شاید یه چیزی فراتر از کراشه....چون خییییلی میخوامش

و در جنگ بدی ام با خودم سر اینکه نبااااید بخوامش

امیدوارم بتونم از سرم بندازمش بیرون

باید لاک هامو پاک کنم..لاک جدید بزنم

رنگ مشکی غمگینه

هوا ابری و آلودس

باید ادیت کنم...باید نمایشنامه no exit بخونم....

باید برنامه ریزی کنم برا زندگیم و هدف گذاری کنم

باید تکلیف سفر ترکیه رو مشخص کنم

باید برم بانک حساب جدید وا کنم

باید یه نفر رو برای ادیت پیدا کنم

باید موهامو رنگ کنم

باید به خودم برسم و یکم چاق شم



۰ ۰

تنهاییِ صبح‌گاهی

اتاق باید دیوارش از دود بخاری نفتی سیاه شده باشه

یه مقدار به‌ هم ریخته، با نور کم

یه گوشه‌ش یه میز داشته باشی که بشینی پشتش همه کاراتو انجام بدی

بخونی،بنویسی،فیلم ببینی، موزیک گوش بدی

یه سمتش پر از گلدون باشه با یه پنجره بزرگ

جوری که هیچوقت هوس نکنی بری کافه و تنهاییت رو بهم بزنی





۰ ۰

آلودگی

از صبح به شکل غیر عادی ای یکسره دارم عطسه میکنم....

الان فهمیدم همه جارو به خاطر آلودگی هوا تعطیل کردن

۰ ۰

لذت

خیلی لذت بخشه صبح که از خواب بیدار میشی ببینی تنهایی و خونه خالیه...

۰ ۱

یادداشت های شبانه

با مهرداد تموم کردم

امشب اولین شب تنهاییمه از لحاظ فنی

__________________________

خیلی ناراحتم...خیلی

میدونم این ناراحتی اهمیت چندانی نداره

و چن سال دیگه وقتی بیام این متنو بخونم حتی دلیلشو هم یادم نمیاد و اگم یادم بیاد برام مسخره خواهد بود تا ناراحت کنند

میخوام منطقی باشم

میخوام احساسی عمل نکنم

تموم کردن با مهرداد یه شروع دوبارست

ناراحت نیستم که تموم کردم، ناراحتم که نا امید و ناراحتش کردم

دلم براش میسوزه

اینا به کنار

امروز زهرا - دختر عمه م رو- بعد پنج شیش سال دیدم

اومده بودن خونمون

و کلی حس منفی گرفتم ازش

رسماً بهم گفت افسرده و منزوی و دلمرده و زشت

سعی میکنم اهمیتی ندم...واقعا هم نمیدم...

اما اگه راست بگه چی

اما نه...به اینجور آدما میگن گوه خور زندگیه بقیه...

(تو پرانتز : یه مگس شیکممو نیش زده و شدییدا میخاره داره دیوونم میکنه)


بهم گفت اتاقت اصلا اونجوری نیس که تو استوری های اینستات نشون میدی

اینو خیلی های دیگم بم گفتن نه فقط اون

(اتاقم در واقعیت شدیدا کثیف و شلختس...

اما تو اینستا لاکچری :/)

بعد با خودم فکر کردم نکنه خودم م اینجوری باشه...تو اینستا خوشگل و سفید و کیوت و جذاب

اما تو واقعیت یه دختر سبزه و لاغر که وقتی میخنده دندوناش میاد جلو....

اما به یاد میارم آدما هایی رو که تو واقعیت هم منو دوست داشتن و از زیباییم میگفتن....مثه علی...مثه حسین...این دو نفر کسایی بودن که عمیقا حرفاشون به دلم مینشست....علی که تو زشت ترین حالت های ممکن منو هم دید اما بازم دوسم داشتو از نظرش خوشگل بودم....(!!دلم براش تنگ شد الان)


بیخیال این حرفا...الان سه تا انتخاب دارم

برگردم و با علی دوست شم و با هم بریم سفر (اون قبول میکنه من هروقت برگردم)

یا فعلا تنها بمونم تا چند سال و با کسی دوست نشم

یا دو سه ماه تنا باشم تا ترم که تموم شد برای استادمون پا پیش بذارم برای یه دوستی معمولی...نه رابطه‌ عاشقانه...چون این چیزی نیس که باهاش میخوام..فعلا

شدیدا روش یه کراش بی منطق زدم...و داد=ئما بش فکر میکنم...همه فکر و ذکرم شده رسماً

________________________-

با صبا پنجشنبه قراره بریم تهران

امیدوارم اوکی باشه و مشکلی پیش نیاد

______________________

حوصله فکر کردن به درس ندارم به اندازه کافی افسردم

_____________________

من افسرده نیستم من افسرده نیستم 

من افسرده نیستم من افسرده نیستم 

من افسرده نیستم من افسرده نیستم 

من افسرده نیستم من افسرده نیستم 

____________________

من خیل هم شادم....

__________________-

الان نرگس پیام داد....میگه 31 ام خونه خالی میشه و باید اسبابمو جمع کنم برم اونجا

دارم میرم تو خونه مجردی زندگی کنم...رسماً

تنها دلیلی که شاید بخوام سختی این حرکتو تحمل کنم رویاهاییه که با استادمون دارم

سفر ها، دور دور های شبونه....گفتگو هامون درحالی که به تماشای شهر نشستیم و شهر ساکته و ساعت از 12 شب گذشته....

________________

یه لحظه خیلی احساس تنهایی کردم و اشک جمع شد تو چشمم

_______________

من تنها نیستم من تنها نیستم

من تنها نیستم من تنها نیستم

من تنها نیستم من تنها نیستم

من تنها نیستم من تنها نیستم

________________

من خودمو دارم...من دوستامو دارم...من صبا رو دارم....

مامانمو دارم...

_______________

امیدوارم بتونم با محسن(همون استادمون) ارتباط بگیرم...خیلی ازش خوشم میاد....



شب بخیر

۰ ۰

دانشگاه و عشق های ناکام - شماره دو

ساعت سه شبه...و کماکان دارم بهش فکر میکنم

امروز باهاش کلاس داشتیم

دو تا کلا پشت سر هم

شدیدا قلبم میزنه...یه حس عجیبی تو وجودمه

همون حسی که وقتی رو مهرداد کراش زده بودم داشتم، همون شبا...

هم حس خوبیه هم اذیت کننده

....

نمیخوام برم جلو

یکی اینکه هم مهرداد رو دارم فعلا

هم اینکه واقعا ضایس

اما اگه بخوام یه روز برم جلو براش ناشناس آهنگ میفرستم هرشب

مطمئنم با آهنگا منو خواهد شناخت

اما فعلا نمیفرستم

به دلایل زیادی

یکی اینکه همچنان باهاش کلاس داریم و اگه بشناسه از خجالت به گا ام

یکی اینکه مطمئن نیستم اصن از من خوشش بیاد یا نه...تنها چیزی که میدونم اینه که سلیقه موسیقیمون به هم میخوره

وااای خدا...خیلی میخوامش..امیدوارم این احساس مسخره و بی منطقی که توم به وجود اومده بخوابه هرچه زودتر وگرنه نمتونم کنترلش کنم

مهرداد ازم قول گرفته که اگه یه موقع با هم کات کردیم سریع پشت بندش نرم دوباره با کسی توی رابطه...(ازونجا که چن ساله یه بند یه نفس تو رابطم ازم خواسته به خودم استراحت بدم اگه این تموم شد...خخخ

دست خودم نیس باور کن...هم اینکه خیلی آدم مهربونی ام..هم اینکه تن تن عاشق میشم....کاش دس خودم بود....خودمم خسته شدم بخدا....

و کاش حداقل اگه عاشق میشدم میموندم اون احساس برام و از بین نمیرفت...خودم میدونم صرفا یه هوس و آتیشیه که زود خاموش میشه...اما فقط درصورتی خاموش میشه که باهاش یه مدت دوست باشم...همونجوری که با مهرداد دوست شدم و علاقه م نسبت بهش خاموش شد بعد چن هفته....میدونم چیز بد و غیر منطقی و احتمالاً زشت و قبیح‌ایه....اما چیکار کنم...دست خودم نیست

امشب یکی ازون شباییه که به شدت دارم پاکدامنی پیشه میکنم و مقاوت میکنم....


شاید اگه مهرداد اون شبی که بهش پیام دادم تحویلم نمیگرفت الان انقد اعتماد به سقف نداشتم....نمیدونم چرا حس میکنم اگه جلو برم برای این استادمون اون قبول خواهد کرد....اما تنها چیزی رو که مطمئنم اینه که اون مثه مهرداد نیس...و کاملا یه چیزی برعکسه اونه....شاید قبول نکنه واس همین....مهرداد خیلی مظلوم و بی تجربه بود...و هس


ذهنیتم هواس باز شده شدید؟ احساس میکنم دچار یه اختلال روحی روانی شدم....چرا نسبت به هیچ کس و هیچ چیز نمیتونم یه احساس ثابت و همیشگی داشته باشم

ینی اگه با این استادمون برم توی رابطه به اونم بی علاقه میشم؟

قلبم داره از جا درمیاد براش

واقعا حالم بده

آخ یاد صداش میوفتم 

همون شبی که به مهرداد پیام دادم شک داشتم...میدونستم بِهِم نمیخوره....صرفاً چون اونم استادمون بود از روی کنجکاوی بیشتر پیام دادم بش...وگرنه از علایق و سلایق اونم خبر داشتم و میدونستم هیچ جوره چفت من نیست..صرفا یه کراش بی منطق از روی ظاهر بود....و اینکه احتمال و درصد اینکه قبول کنه منو بیشتر بود توی ذهنم...

اما این یکی استاد رو از قدیم روش کراش داشتم...وقتی 17-18 سالم بود توی زبانسرا میدیدمش....چقدرر جذاب بود...فقط نمیدونم چرا اونموقع حس میکردم قدش بلند تر باشه...اما الان توی دانشگاه که میبینمش قدش اونقدددررا بلند نیس....تازه عینکی هم شده کت و شلوار میپوشه و خیلی رسمی اون سیبیلای جذابش هم زده :(...خیلی شکل پیرمردا شده تیپش اما بازم جذابه...امروز سفید پوشیده بود...هفته پیش سرمه ای....اییین بشششر جذذذااااابه....صدااااش. آآآآخ...هربار سرمو آوردم بالا دیدم داره نگام میکنه...و قلبم...حق دارم انقد این ترم انقد درس نخون شدم....باید بیشتر درس بخونم بیشتر به چشم بیام توی کلاس...

یه مشکل دیگه...جدیداً استوری هامو سین نمیکنه....نمیدونم شاید اینستاشو یه کاری کرده که وقتی سین میکنه معلوم نباشه...اما دیدم که پست جدید یکی از بچه هارو لایک کرده بود....اما حدود یه هفتس استوری ای منو سین نمیکنه با وجود اینکه مطمئنم میاد توی اینستا همش....اعصااابم خووورد میشه به این فکر میکنم....نکنه از من بدش اومده...

خدایا....نه...نه...


یه چیزی...اگه یه روز باهاش دوست شدم میخوام اون دوستی یه دوستی عادی باشه....نمیخوام عاشق معشوقی باشه...صرفاً چون میدونم آدم پایه ایه دوسش دارم...دلم میخوام باهاش حرف بزنم فقط...با هم بیرون بریم بگردیم...مثه دوتا رفیق....همین...



خب دیگه بسه

شب بخیر


راستی اگه یه روز خواستم براش اهنگ بفرستم اولین آهنگ fear of water - syml خواهد بود




۰ ۰

افسرگییع !

22 سالمه...همش سر هرچیز کوچیکی گریه میکنم، گاهی وقتا حتی نمیدونم دلیل گریه کردنم چیه، نه ارتباط خوبی با دوستام دارم نه با دوسپسرم، هیچ انگیزه ای برای اینکه به خودم برسم ندارم، هیچ هدفی و اگیزه ای برای صبحا بیدار شدن ندارم، از عالم و آدم فراری ام...خیلی کم پیش میاد از خونه بیرون برم...غذا خوردنم افضاحه، گاهی حتی وقتی دارم از گشنگی میمیرم هم نمیتونم چیزی بخورم، خیلی لاغرم و از اکثر خوردنی ها بیزارم، اصن نمیتونم به مسائل درست فکر کنم و تصمیم بگیرم، از خودم بیزارم، از کارام رفتارام از ظاهرم، همه چی.... مامانم خیلی دوسم داره و باهام خوبه، دوسپسرم هم همیطور....اما هیچکدوم حالمو خوب نمیکنن... همیشه انگار عزادارم و غمگین، اصن نمیتونم شاد باشم، هرموقع شادم جوریه ک انگار دارم اَدا درمیارم..و بعدش از خودم بدم میاد به خاطر اون تظاهر دروغی... صدتا درد و مرض جسمی دارم اما حتی انگیزه ای ندارم برا درمانشون برم دکتر...اعتماد به نفسم خیلی کمه...هم درس میخونم هم کار میکنم(دورکاری) بیرون نمیرم زیاد...تنها جایی که خوبم و به خودم حس خوبی دارم کلاسای دانشگاهه چون درسم از همه بهتره...تنها انگیزم واس درس خوندن اینه که بهتر از بقیه باشم و نمره هام کم نشه..وگرنه هیچ هدف تحصیلی خاصی ندارم...خیلی دلم میخواد به مهاجرت فکر کنم اما انقد خودمو ضعیف میدونم که غیرممکن میدونمش این اتفاقو...با بابام رابطه خوبی ندارم، هیج وقت نداشتم، اون همیشه با من خوبه ظاهرا اما در کل هیچ وقت باهاش هیچ مکالمه خاصی نداشتم، ازش خوشم نمیاد در کل.... دوسپسرم 13 سال ازم بزرگتره... اما فک نکنم مشکلم باهاش ب خاطر فاصله سنیمون باشه چون با دوسپسرای قبلیم هم همین شکلی بودم...با پسرای هم سن و سال خودم نمیتونم کنار بیام، هیچکدوم فازشون به من نمیخوره...این پسری که باهاشم پسر خوبیه، اما گاهی حس میکنم رابطمون زیادی سکسی شده و هیچ چیز قابل اشتراکی غیر سکس نداریم با هم...گرچه خیلی دیر ب دیر همو میبینیم...سکس هم کلا دوبار انجام دادیم (سکس کامل به اون صورت نه) که اونم هیچ وقت نتونس ارضا کنه منو..اما خودش هربار میشه... و جفتمون حس خوبی نداریم ب این موضوع...حرفا و چت هامون همش حول روزمرگی و احوال پرسی و  دوست داشتن و دلتنگی و سکس میچرخه...وقتی همو میبینم هم حرف خاصی نداریم با هم برای گفتن...اون همیشه سرش شلوغه و سرکاره...زیاد با هم بیرون نمیریم... جفتمون وقت نداریم...صدبار تاحالا باهاش کات کردم اما باز برگشته بعد چند وقت...پسر بدی نیس...اما...خب دیگه...هرموقع باش چت میکنم بیشتر افسرده و دپرس میشم...کلا با هیچ پسری تاحالا نتونستم رابطه خوبی داشته باشم...اینو دوسش دارم اما نه اونقدا...با تیپ و ظاهرش چندان حال نمیکنم..نکه بدم بیاد...اما اونقدم جذاب نیس برام...یه مقدارم خسیسه...و نسبت به هر انتقادی مثه دیوار عمل میکنه نه بهش برمیخوره نه ناراحت میشه نه سعی میکنه که درستش کنم...یه مقدار هم باش رودرواسی دارم...هرموقع باهاش چت میکنم حس خوبی ب  خودم پیدا نمیکنم، درواقع حس بد ب خودم پیدا میکنم....هیچ حس عشقی نسبت به هیچکی تو وجودم نیس.... فقط روی یکی از پسرای کلاسمون و یکی از استادامون و یکی از دوسپسرام (اولین دوسپسرم که خیلی عاشقش بودم) کراش دارم..و همیشه به اینکه باهاشون باشم فکر میکنم... فردی که الان باهاشم حرف از ازدواج هم خیلی میزنه...میخواد ک زنش شم..یه بارم مامانش صحبت کرد با مامانم..اما میدونم ک ازدواج باهاش اشتباه محضه... ده ماهه که با همیم کلاً چن بار فقط شام و ناهار دعوتم کرد یه بارم برام یه شاخه گل گرف...یا بارم یه دونه ازین ماسماسکا ه ب کیف اویزون میکنن :/ ...روز تولم هم چون با هم کات بودیم چیزی نگرف...بقیه مناسبت ها هم هیچی...کلا خسیسه و فکر به اینکه چیزی بخره نمیاد تو ذهنش...حتما باید مستقیم یه چیزو بهش بگی تا بگیره....اون شاخه گل هم خودم بهش گفتم تا گرفت...تاحالا با هم سفر نرفتیم چون همیشه کار داره بیرون رفتنامون هم در حد دو سه ساعته دور زدن تو ماشین یا یه چیزی خوردنه....خیلی اوقاتم اصن چیزی نمیخوریم فقط مثه دوتا مجسمه میریم دور میزنیم و برمیگردم خونه... هیچ دلیل خاصی ازینکه باهاشم ندارم...هستش دیگه....نمیتونم بهش احساسات واقعیمو بگم هسچ وقت...چون دلیلشونو نمیدونم... دلیلشونو هم گاهی میدونما اما دلم نمیاد به اون بگم که دلیلش اون و کارا و شخصیته اونه...اخه کلا خیلی مهربونه با من، .... اما کلا راحت نیستم باهاش... رابطم باش یه جوریه که باید خیلی شیک و پیک باشم انگار و بدون خطا و معذب میشم اگ اتفاق شرم اوری بیوفته...کلا خیلی با گارد همیشه حرف میزنم باهاش...احساس میکنم هیچ درکی از من نداره حتی وقتی حرف میزنم...من وقتی زیادی ناراحت میشم دست چپم تیر میکشه...وقتی به اون فکر میکنم یا باهش چت میکنم بیشتر از هر وقتِ دیگه ای دستم تیر میکشه و گریه میکنم با اینکه هییچ دعوا و بحثی هم صورت نگرفته....خیلی اوقات شروع میکنم برا زندگیم برنامه ریزی و هدفگذاری میکنم اما هیچ وقت بهش عمل نمیکنم.... بریدم دیگه

۰ ۱
I’d rather be hated for who I truly am than loved for something I’m pretending to be
Erfan Bayan