فردا دارم میرم دیدنش....
بعد از سه هفته...
___________________
پسر خوبیه..باید دوسش داشته باشم.
___________________
امیدوارم داستانی پیش نیاد فردا
فردا دارم میرم دیدنش....
بعد از سه هفته...
___________________
پسر خوبیه..باید دوسش داشته باشم.
___________________
امیدوارم داستانی پیش نیاد فردا
دلم یه پیانوی چوبیِ قدیمی میخواد،
و یه اتاقِ زیرشیروونی با یه پنجره رو به آسمون
تختِ گرم و نرم ام...
هوای زمستونی...
یه بخاری نفتی...
و لباسای گرم و پشمی...
با یه قفسه پر از کتاب های رمان انگلیسی و فرانسوی...
و با گرامافونم هم که از پدربزرگم بهم رسیده موقع استراحتم موزیک گوش کنم...
یه میز تحریر هم یه گوشه دیگه از اتاقِ کم نورم که روش برگه های امتحان شاگردام پخش شده که باید تصحیحشون کنم...
ساعت پنج بعد از ظهر باشه،
هوا درحال تاریک شدن باشه...
هیچ چیز توی ذهنم نباشه به جز درس، شاگردام و مقالهی جدیدم درباره یه متد تدریس و آموزش زبان دوم...و رمانی که چن وقته شروع کردم...
و اینکه شام چی درست کنم و تصحیح برگه هارو تا قبل از نیمه شب به پایان برسونم...
شب که همه این کارا رو انجام میدم و بیام بخوابم به همکار جدیدم فکر کنم، آقای پتینسون.
کسی که فیزیک درس میده و خیلی مرد متشخص و جنتلمنی هستن. و با من خیلی مهربونه
گاهی به خودم میگم شاید چون من ازش خوشم اومده این توهم رو زدم که با من مهربونه...
اما امروز نه تنها برام در خروجی سالن رو باز کرد و گذاشت من اول برم بلکه چند قدمی هم منو همراهی کرد و احوال پرسی کردو اوضاع کار و زندگی رو پرسید...
نمیخوام بیشتر بهش فکر کنم که هوا برم داره...باید بخوابم...
انقدر خستهم که کم کم بیهوش میشم...
_________________________________________________
این داستان ک شخصیتش صد در صد خودم بود رو گفتم تا ذهنم یکم آروم شه و دور شه از چیزایی ک آرامشمو به هم میریزن...
دارم یه تصمیمات جدی برای زندگیم میگیرم...
ینی میخوام بگیرم، هنوز نگرفتم
تو فکرِ یه سری تغییر اساسی ام،
باید سعی کنم علایقم رو محدود کنم
خدایا؟؟؟چی میشد من به چیزای کمتر و محدود تری تو زندگی علاقه میداشتم؟؟؟
من اینهمه رو چجوریی با هم هندل کنم؟
باید تصمیم بگیرم...چاره ای نیست
غصه و حسرتی هم نباید درکار باشه
چون خودم تصمیم گرفتم
خودم خواستم
و برای اینکه به چیزی که میخوای برسی باید از خیلی چیزا کنارش بزنی...
_____________________________________________________
من اینو میخوام زندگی آروم، به دور از مکان های مجازی، یه زندگی با احساسات واقعی و ملموس با اتفاقاتِ واقعی
اگر دوربین عکاسی نبود دوست داشتم که نویسنده بشم...
روز تعطیلم برم توی جنگل های کنار روستا...کنار برکه ها...برم کنار دریا...برم توی دشت ها...و توی باغ های پر از شکوفه...
سبد شیرینی هام و مربا های تمشکی که خودم درست کردم همراهم باشه و زیر سایه یه درخت بشینم و کتاب بخونم و از آواز پرنده ها لذت ببرم...
بعدش هم تا شب نشده یه برم کنار دریا و بالای سخره ها قدم بزنم، دریا و غروب رو تماشا کنم تا برسم به خونه....
_____________________________________________________
________________________________________________
میدونم باید هدف هامو یکی کنم ،
فعالیتم رو روی یک چیز متمرکز کنم
میدونم برای هدفی که تو این پست حتی بهش اشاره هم نکرم باید خیلی زحمت بکشم...
شش ماه تا یک سال زحمت مداوم و میطلبه برای اون پیشرفتی که مد نظرمه...
باید دور خلی چیزا رو خط بکشم...باید خودمو قانع کنم...
و بارها خودم ثابت کردم اگه واقعا بخوام و واقعا تلاش کنم، میشه..
تازه ، اینهمه داستان عجیب قبلِ ما بوده، پس لابد مبشه
همین...خداخافظ.