روابطِ زیاد در یک روز با ادمای مختلف باعث میشه ک شب راحت خوابم نبره
شدید خوابم میاد...
و به خیلی ها دارم فکر میکنم، به علی، به زهرا، به مهدی، به نرگس، به اون یکی مهدی، به ح.محمدی به احسان.ع.ع.... دارم به این فکر میکنم که فردا لپ تاپمو ببرم و کل روز رو برم اون کافهی مورد نظر بشینم کارامو کنم بلکه احسان ع.ع. رو ببینم اونجا...اما خب تصور کن که دیدیمش، میخوای بری چی بهش بگی اخه؟ تو (من) نه قیافه داری، نه پول داری نه رزومهی کاریِ خفنی داری...
واقعا دلم میخواد باهاش اشنا شم، نمیدونم از چه دری وارد شم....
تازه بابا اون ک بیکار نیست بیاد کافه..ادم بزرگیه...کلی کارو مشغله و پروژه های گنده داره... حیف...
خوابم میاد...
آخر هفته با علی میریم سفر..احتمالا..شایدم نریم..و بذاریم برا هفته بعد...
علی ازون آدماست که همیشه هست تو زندگیم، رابطمون هم اسم نداره، نه دوستیه عادیه، نه رابطه عاطفی....پیچیدست...
فردا عکس مدارکمو میفرستم برا نرگس که ببره حسابداری، پولمو بدن...
من واقعا غمگینم.
من واااقعا خوابم میادفردا هزاااارانتا کار دارم...
شب بخیر