یه حال عجیبی ام که نمیدونم افسردم یا خوبم...
دلم میخواد حالمو توصیف کنم اما کلمه ای نمیاد
شاید یه ترکیبی باشه از دلتنگی، حسرت، خستگی، نا امیدی، بی علاقگی، بی انگیزگی،
دلم میخواد یه مدت نباشم
هیچکدوم از کارایی که میخواستم به انجام برسونم رو یا شروع نکردم یا شروع کردم و تمام نکردم....
خستم
و هیچ گونه استراحتی خستگیمو در نمیکنه
_________________________________________________
شایدم خسته نیستی، شاید فقط urgency بالا سرت نیست...
______________________________________
به این فکر کن که چی خوشحالت میکنه؟ برو وبه دستش بیار
______________________________
چی خوشحالم میکنه؟
دیدن کامران...(که غیرممکنه) (پایینتر میگم کامران کیه)
رفتن سر یه کار خوب و جدا شدن از خانوادم...(که بازم فعلا غیرممکنه)
مهاجرت کردن..(که بازم غیرممکنه فعلا به هزار دلیل)
دیگه هرچیزی غیر از اینا، حتی اگرم خوشحالم کنه level و درجه اون خوشحالی خیلی پایین تره...
____________________
بیا فکر کنیم ببینیم دیگه چیا میتونه خوشحالم کنه؟
- هرچی فکر میکنم فقط این گزینه رفتن سر یه کار خوب و جدا شدن از خانوادم... میاد توی ذهنم
- بذار بازم فکر کنیم...اوممم...
- حتی وقتی به سفر و عکاسی و فیلم سازی و اینا فکر میکنم هم بازم برام دلچسب نیست وقتی یادم میوفته که حسابم چقدر خالیه
- تبدیل شدن به یه software engineer کار درست ( که دوباره میشه همون رفتن سر یه کار خوب و جدا شدن از خانوادم...
- گرفتن تحسین و عشق از کامران
- دیدن خوشحالی کامران
*کامران = کامران یک دوسته، یک معشوقهست ، یک راهنماست و یک پدر عه....یک مهندسه یه دکتره یک روانشناسه و یک سیاستمدار و یه باغبان...مایل ها و قاره ها با من فاصله داره، و 12 ساعت با هم تفاوت زمان داریم و 20 سال با هم تفاوت سن داریم...من تاحالا از نزدیک ندیدمش...اما نزدیک پنج شیش ماهه که هرر روز بدون استثئنا داریم با هم حرف میزنیم....گاهی احساس میکنم همه کاراها و تلاشایی ک توی این چند ماه کردم همش به عشق کامران بوده..
با من مثل یه گل رفتار میکنم...منظورم از لحاظ پرورش دادنه...همه سعیشو میکنه ک من رشد کنم ک حالم خوب باشه..ک سالم باشم...بهم میگه گلِ نازم :)) ... خیلی آدم جدی ایه...خیلی کم میخنده یا شوخی میکنه....گاااهی اوقات که یه شوخی های ریزی میکنه دلم میخواست پیشش میبودم و خندشو میدیدم...
___________________
الان دو سه روزه که درست کدهارو تمرین نکردم...دارم ریکت یاد میگیرم...راستش این ریکت از همین ابتدا انگیزمو گرفته و از زندگی سیرم کرده...
دلم نمیخواد به جون کامران نق بزنم...این چن وقت خیلی بش غر زدم...
اینروزا درگیر یه سری تعمراته خونشه و وقت نداره خیلی...گرچه بازم امروز برای من تایم گذاشت و حرف زدیم...
___________________
چی من رو خوشحال میکنه؟
- با مهدی دوباره تهران رو گشتن
- سوال: چرا با دخترا به من خوش نمیگذره؟
و غمگین . غمگین تر شم با پیدا نکردن جوابش